مهمونامون «عمو مصطفی اینا»
پنجشنبه شب مهمون داشتیم تا جمعه عصر 🤭 مهمونامون عمو مصطفی اینا بودن یعنی عمو مصطفی و خاله سحر با یاسین و محمد طاها. «برای خواننده های وبلاگ بگم ،که عمو مصطفی پسر عمه مادرمه ، پسر خاله پدرم » شب ساعت ۸ اومدن البته راه به راه از تهران نیامده بودن قبلش رفته بودن آشناخور باغ عمو فتح الله . خلاصه که شب هم ما هم اونا خسته بودیم و فقط تبلت بازی اینجور کار ها کردیم یه عالمه هم من و داداش و یاسین برج هیجان بازی کردیم 🥴 نمی دونم چرا خسته نمی شدیم 😀 خلاصه که تا موقع شام بازی کردیم و بعد شام هم دودکش ۲ دیدیم . البته اینم بگم تو، وقتی ما برج هیجان بازی می کردیم حسابی با محمد طاها بازی ...
یک متن ادبی به مناسبت چهار و نیم اُمین سالروز شروع وبلاگت 😘
خب چهار و نیم اُمین سالروز نوشتن وبلاگت 😘 با ۱۰۰ دنبال کننده عزیزم که با نظرات قشنگشون بهم اعتماد به نفس میدن و ازشون ممنونم 😘 اینم یک شعر که خودم سرودم به مناسبت این روز 💛 . . . . . . . . . . . . « آرام جانم ❤️ » وقتی در چشمانت نگاه میکنم ، دلم پر می کشد برای بوسه ای💋 و از خودم میپرسم؟ اگر تو نباشی حتی ثانیه ای🕰️ من چه کار میتوانم بکنم؟ و وقتی می زنی ...